𝚂𝚞𝚙𝚎𝚛 𝙶𝚛𝚒𝚕
سوپر گرل داستان قهرماني سوپر گرل
داستان اگروه سه نفره قهرمان 🦸🏻♀️ يه روز اليس داشت قدم ميزد
دستبند طلاي باارزشش كه مادرش بهش داده بود هم در دستانش بود همينطور كه قدم ميزد
نگاهي كرد كه ديد دستبندش نيست
كه اليس كلي دنبالش گشت اما هرچه
گشت نتيجه پيدا نكرد حتي سرنخي
ديگر نا اميد شده بود تا اينكه دو نفر سمتش امادند و گفتند سلام
اتفاقي افتاده ؟،اليس گفت بله دستبند طلاي با ارزشم نيست
يكي از دختر ها به ديگري گفت لي لي بيا و بهش كمك كنيم
لي لي هم قبول كرد دختر خودش را معرفي كرد و گفت سلام من
مارگريت هستم اين هم دوستم لي لي مارگريت گفت بيا
بريم و دنبال دستبند با ارزشت بگرديم اليس هم با خوش حالي
و بي تابي دنبال مارگريت و لي لي رفت انها از اكوچك ترين
نكته اي شروع ميكردن و كم كم داشتن نزديك ميشدند لي لي
گفت اليس اين دستبند تو نيست اليس كمي نگاه كرد و گفت
چرا در چنگال اين پرنده است؟ مارگريت گفت حتما اين از دستت
افتاده و اين پرنده ان را برداشته لي لي گفت حالا چكار كنيم
مارگريت گفت كمي دست و پا بزنيم همين كار را هم كرديم
پرنده با دديدن ما ترسيد و دستبند را زمين انداخت ما به سمتش
رفتيم اما همان لحظه گربه اي امد و دستبند را در دهانش گرفت
مي رفت اليس گفت از اين بد تر نمي شد تا اينكه مارگريت گفت
فهميدم از جيبش يه اينه در اورد انرا جلويافتاب گرفت و اينه
را سمت گربه برد گربه هم دنبال نقطه مي امد تا اينكه دستبند
را انداخت و اليس كلي خنديد و گفت بدون شما قطعانمي دانستم
چه كنم لي لي گفت بچه ها نظرم اين هست كه با هم يه گروه
بشيم و معما ها رو و اتفاق هاي عجيب رو حل كنيم هم اليس هم
مارگريت با اين كار موافق 👍 بودند
دوستاي گلم اين قسمت تمام شد
قسمت بعدي حتما منتشر ميشود